سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

امروز بمناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر، برنامه ی دلم هوای قصه کرده ی رادیو مشهد، یکی از قصه هام رو پخش کرد که خیلی دوستش دارم. قصه رو توی این پست می ذارم و ازتون میخوام اگه خوندینش واسه شادی روح دایی محسن عزیزم که در این قصه تا حدودی از شخصیت اون الهام گرفتم، صلواتی نثار کنین.

 

راننده‌ی اتوبوس با صدای بلند اعلام می‌کنه: «بهشت رضا! جا نَمونی بابا!»

صدای پیرمردی اتوبوس رو پر می‌کنه: «برای شادی روح همه‌ی اموات، بخون حمد و سوره بهمراه صلوات».

بانگ صلوات فضا رو می‌شکنه: «اللهم صل علی محمد و آل محمد»...

و مسافرها یکی‌یکی از اتوبوس پیاده می‌شن. پیرزن بغل دستیم با پشت خم از جا بلند می‌شه. کمکش می‌کنم تا از پله‌های اتوبوس پایین بیاد. ازش می‌پرسم: «کجا می‌ری مادر جون؟» چشمهای مشتاقش رو به صورتم می‌دوزه و جواب می‌ده: «قطعه‌ی شهدا می‌رم دخترم». با هیجان می‌گم: «منم اونجا می‌رم. پس اجازه بدین ساکتون رو براتون بیارم»...

بالاخره می‌رسیم. به قطعه‌ای از بهشت خدا. جایی که زمین مقدسِش پر شده از آشیونه‌ی پرستوهای عاشقی که یه روزی به هوای رسیدن به خورشید پر زدن و انقدر بالا رفتن که دیگه دست هیشکی بهشون نرسید. از مادرِ شهید جدا می‌شم و هرکدوم، واسه پیدا کردن آشیونه‌ی پرستومون به یکطرف رهسپار می‌شیم. از بین سنگهای سپید و لبخندهای شهدا عبور می‌کنم و بالاخره خودمو به مزارِت می‌رسونم. کنار سنگ سفید مزارِت می‌شینم و خیره می‌شم به چشمهای آرومِت که از پشتِ قاب شیشه، بهِم می‌خندند.

مثل همیشه مهربون و بی‌ادعا. با دیدن این چشمها انگار هرچی غمِ عالمه از روی دلم برداشته می‌شه و سبکبال می‌شم. شیشه‌ی گلاب رو آروم‌آروم روی سنگ سفید مزارِت خالی می‌کنم و با انگشتهام لابلای شیارهای اسم قشنگت رو شستشو می‌دم. شعری رو که روی سنگ حک شده زیر لب زمزمه می‌کنم:

«در نماز و نیازش خدا بود

دستهایش به رنگ دعا بود

این غریبی که از پیش ما رفت

با سلام خدا آشنا بود...»

چهارزانو کنار مزارِت می‌شینم. قرآن کوچیکم رو از داخل کیف برمی‌دارم و با بوسه‌ای به اون، بازِش می‌کنم و مشغول خوندن می‌شم. آفتاب صبحگاهِ بهشت رضا رفته‌رفته مزارهای شهدا رو نورانی می‌کنه. کمی اونطرفتر روی پتویی رنگ و رو رفته، مادر شهیدی، کنار مقبره‌ی پسرش نشسته و آروم با او راز و نیاز می‌کنه. دختری جوان وسط ردیف مزارها ایستاده و برای شادی روح شهیدش، بین مردم خرما پخش می‌کنه. سهم من هم خرمای شیرینی می‌شه و فاتحه‌ای نثار روح شهیدِ بزرگوارش. سرم رو از روی قرآن بلند می‌کنم و باز زل می‌زنم به چشمهای دریایی تو! چشمهات از پشت شیشه‌ی تار و غبار گرفته، به چشمهام می‌خندند. درست مثل اون روزهای دور. روزهای قدیم کودکیم که همه‌ی خاطراتِش با این نگاه گره خورده. راستی چند سال از اون روزها می‌گذره دایی محسن عزیز؟

 

 

 

 @@@

یکوری، روی میله‌ی جلوی دوچرخه‌ات نشسته بودم و توی کوچه‌های پردرخت رضاشهر، دورم می‌دادی. دوچرخه‌ات سرعت می‌گرفت. درختها، آدمها و همه‌چیز مثل فرفره جلوی چشمهام شروع به چرخیدن می‌کردند. جیغ می‌کشیدم و چشمهام بی‌اختیار بسته می‌شد. دستهای کوچیکمو محکم به دسته‌های دوچرخه‌ت می‌چسبوندم و تو، دستهای قوی‌تو روی دستهام می‌گذاشتی. با وجود اون دستها دیگه ترسی نداشتم. برمی‌گشتم. بهت نگاه می‌کردم. به چشمهای درشت و مهربونت و بعد با شجاعت تموم فریاد می زدم: «تندتر...تندتر.. ...دایی... تندتر.. !»

 

 

یواش‌یواش به در زردرنگِ خونه نزدیک می‌شدیم. حالا نوبت سمیه بود که برای دوچرخه‌سواری آماده بشه. در حالیکه هنوز سرگیجه داشتم در آغوش مهربونت از دوچرخه جدا می‌شدم و سمیه رو می‌دیدم که با جیغ و هورا داره روی میله‌ی دوچرخه می‌شینه. به قیافه‌ی خسته‌ت نگاه می‌کردم. به سبیلهای نازکی که تازه پشت لبهات سبز شده بود. به قطره‌های ریز عرقی که روی پیشونی سفیدت نشسته بود. و دلم می‌گرفت از اینکه باید یک کم دیگه بعد ناهار، ما رو ترک کنی و به محل کارِت برگردی. آخه تو تابستونها هم که دبیرستانت تعطیل بود،کار می‌کردی. دلم می‌خواست واسه همیشه پیشمون می‌موندی و انقدر با من و سمیه بازی می‌کردی که حد نداشت. توی کوچه ایستاده بودم و دور شدنتون رو تماشا می‌کردم. انقدر که تو بهمراه دوچرخه‌ات مثل قاصدکی کوچیک در دل کوچه به پرواز در اومدی و رفتی و رفتی تا محو شدی...

@@@

دستهات رو پشتت قلاب کرده بودی و توی اتاق راه می‌رفتی. از اینور به اونور. تا بحال اینطوری ندیده بودمت. مادر جون و مامان زیر چشمی نگاهِت می‌کردند. حتی من و سمیه هم سعی می‌کردیم  بیصدا بازی کنیم.

مادر جون با لحنی ناراحت گفت: «پس درس و مشقت چی می‌شه؟»

زود جواب دادی: «آخه مادر! وقتی توی کشور من جنگ شده، وقتی دشمن داره دسته دسته مردم بی گناهو می‌کشه، دیگه درس و مشق، به چه درد می‌خوره؟»

مادرجون با قیافه‌ای غصه‌دار گفت: «پس من با این دلی که برات تنگ می‌شه چکار کنم ؟»

با شنیدن این حرف لبخند زدی. کنار مادرجون زانو زدی، پیشونیش رو بوسیدی و گفتی: «مگه بقیه مادرا دل ندارن؟ مگه اونایی که توی این چند وقت بچه‌هاشونو از دست دادن دل نداشتن؟»

نگاهی به من و سمیه کردی و با بغض گفتی:«مادرای خرمشهری که غنچه‌هایی مثل سمیه و سمانه جلوی چشماشون پرپر زدن. مردمی که یک شبه همه‌چی‌شونو از دست دادند. مگه اونا دل ندارن؟»

از جا بلند شدی. بطرف پنجره رفتی و همینطور که بیرون رو نگاه می‌کردی ادامه دادی:

«اصلا مگه کسی که مجاور آقا علی‌بن‌موسی‌‌الرضاست باید دلش بگیره؟{مکث}هروقت دلت گرفت حرم برو و  دعاکن.»

مادر جون زیر لب گفت:« السلام علیک یا غریب الغربا» و چشمهاش پر از اشک شد.

مادر جون نگاهی به من و سمیه کرد و نگاهی به مامان و باز گفت: «پس تکلیف این بچه‌ها چی می‌شه؟ تکلیف خواهر جوونت که چشم امیدش به تویه؟»

لبخندی زدی و گفتی: «باید چشم امید همه‌مون به خدا باشه. نه آدم کوچیکی مثل من!»

مامان با صدایی مهربون رو کرد به تو و گفت: «من به عنوان خواهر بزرگتر مخالفتی با رفتنت ندارم».

نگاه کرد به مادر جون و ادامه داد: «محسن راست می‌گه مامان! مگه نشنیدی امام خمینی همه رو دعوت به مبارزه کردن؟ پس تکلیف شرعیمون چی می‌شه؟ می‌گن مردم خرمشهر دارن با دست خالی کوچه به کوچه از شهرشون دفاع می‌کنن. بذار بره مامان! الان وقت موندن نیست. بذار بره و دمار از روزگار دشمن بی وجدان دربیاره».

مادر جون چیزی نگفت. زل زد به گلهای قالی و سرش رو پایین انداخت. مکثی کرد و گفت: «خدایا! راضی‌ام به رضات! محسنمو به خودت سپردم.»

با عجله بطرف مادر جون رفتی. دستِش رو بوسیدی و از جا بلند شدی. ساک کوچیک ورزشیتو که همیشه باهاش می‌رفتی سر تمرین فوتبال، به دست گرفتی و طرف در راه افتادی...

لحظاتی بعد، جلوی نگاههای دلتنگ ما از زیر سینی آینه قرآن مادرجون، عبور کردی و به کوچه پا گذاشتی. در حالیکه لبخند زیبات مثل همیشه روی لبهات نشسته بود. مامان، کاسه‌ی آب رو که پر از گلبرگهای رز بود روی خاک کوچه پاشید و تو ساک به دست، پشت درختهای چنار، گم شدی...

@@@

با سمیه روی ایوون نشسته بودیم و عروسک‌بازی می‌کردیم. یکی از عروسکها من بودم. یکی سمیه و اون یکی که از همه بزرگتر بود تو بودی که داشتی با دشمن می‌جنگیدی. صدای زنگ خونه در حیاط پیچید. به هم نگاه کردیم و من با عجله از جا بلند شدم. با دمپاییهای بزرگی که توی پاهام لق می‌زدند از پله‌ها پایین رفتم و خودم رو پشت در رسوندم. داد کشیدم: «کیه؟»

صدای آشنایی گفت:«خودشه!» جیغ کشیدم و همینطور که در رو باز می‌کردم خودم رو توی بغلِت انداختم! چقدر قیافه‌ت عوض شده بود. با اون لباسهای سرتاپا خاکستری و چکمه‌های بنددار بزرگ!

مامان از روی ایوون صدا زد: «سمانه! کی بود؟»

داد زدم:«دایی محسن!»و همینطور که دستم رو دور گردنت انداخته بودم، صورت آفتاب سوخته‌ت رو بوسیدم...

مامان و مادر جون، من و سمیه دورتادورت نشسته بودیم و چشم ازت برنمی‌داشتیم. و تو یکسره تعریف می‌کردی. از جنگ. از جبهه. از خرمشهری که به دست دشمن افتاده. از نخلهای سوخته، از مردم آواره، از دوستهایی که توی سنگر جلوی چشمت شهید شدند. از سربازایی که تا آخرین نفس جنگیدند و خیلی چیزهای دیگه که گریه‌ی مامان و مادر جون رو درمیاورد. من هم بدون اینکه دست خودم باشه با سمیه زده بودیم زیر گریه. یکدفعه وسط گریه دیدیم 3 جفت چشم خیره شده به صورتهامون. با خنده پرسیدی: «شما دیگه چرا گریه می‌کنین عزیزای دایی؟» بعد یکهو چشمهات برقی زد و گفتی: «آخ خ خ خ خ! پاک یادم رفته بود. سوغاتیهاتون رو بهتون ندادم!» دوتایی با هم داد زدیم: «سوغاتی؟» و چشم دوختیم به دستت که داشت بطرف ساکت کوچیکت می رفت. لحظاتی بعد دوتا تفنگ چوبی توی دستهامون بود و خوشحال، مشغول بازی شده بودیم...

عصرِ فردا چقدر دلگیر بود. خورشید داشت غروب می‌کرد و من و سمیه روی ایوون نشسته بودیم و به جای خالی پوتینهات توی جاکفشی نگاه می‌کردیم. تفنگهامون هم گوشه‌ی ایوون افتاده بود و حوصله‌ی بازی نداشتیم. از توی اتاق صدای مادر جون به گوش می‌رسید که با آهنگی غمگین می‌خوند: «الهی دشمنت رو خسته بینُم... به سینه‌ش خنجری تا دسته بینُم... سرِ شو که به چنگ تو درآید... سحر سر زد، مزارش بسته بینُم»...

@@@

-دایی محسن! تخریبچی یعنی چی؟

با شنیدن این حرف، چشمهای متعجبتو بطرفم چرخوندی و با مهربونی گفتی:

-اینو دیگه از کی شنیدی؟

با خجالت بهت نگاه کردم و جواب دادم: «از مامان! خودم شنیدم داشت به مرضی خانم می‌گفت داداشم تو جبهه تخریب چیه!»

لبخند زدی. قالیچه‌ای که روش نشسته بودیم رو نشون دادی و گفتی: «ببین! فکر کن این خاک ماست! اینطرفش ایرانیان و اونطرفش دشمن». با دقت به حرکت انگشتهات نگاه می‌کردم. آروم ادامه دادی: «حالا دشمن واسه اینکه ایرانیا نتونن از اینجا رد شن توی این زمینو پر از بمبای خطرناک می‌کنه. بمبهایی که ممکنه هر آدم بیگناهی که پاشو بذاره روش، منفجر بشه!» با شنیدن این حرف ناراحت شدم و دستم رو جلوی دهانم گرفتم. با لبخندی اطمینان‌بخش ادامه دادی: «ولی دایی محسن و دوستاش، با باز کردن راه، از دل این زمینا نمی‌ذارن این اتفاق بیفته. با خنثی کردن بمبها جلوی نقشه‌های دشمنای بدجنس رو می‌گیرن».

لحظه‌ای خندیدم و دوباره با نگرانی پرسیدم: «پس خودشون چی؟ نکنه بمیرن؟»

دستهام رو گرفتی. صاف توی چشمهام نگاه کردی و با لحنی مهربون گفتی: «اگه دخترای خوبی مثل تو وقتی می‌رن حرم دعا یادشون نره، هیچ اتفاق بدی نمی‌افته».

دوباره به چشمهام خیره شدی و گفتی: «سمانه! قول می‌دی اندفعه که رفتی حرم واسه دایی دعا کنی؟»

با خنده گفتم: «چه دعایی؟»

چشمات برق عجیبی زد و جواب دادی: «دعا کن اگه لایق باشه به آرزوش برسه.»

آروم گفتم: «باشه».

با خوشحالی من رو توی بغل گرفتی و صورتم رو غرق بوسه کردی.

@@@

گوشه‌ی چادر مامان رو محکم توی دستم گرفتم و پشت سرِش وارد باغی بزرگ  شدم. مامان یک سبد سفید زیر چادرش داشت و من هم پلاستیک میوه‌ها رو دنبال خودم می‌کشیدم. سر چرخوندم و به باغ  نگاه کردم. به آدمهایی که با لباسهای سفید راه راه، گوشه کنار باغ کنار خانواده‌هاشون نشسته بودند. بعضی‌ها با عصا بعضی‌ها با صندلی چرخدار. مامان قدمهاشو بلند برمی‌داشت. ازش عقب افتادم. بطرف پله‌ها دویدم. پام به لبه‌ی پله گیر کرد و نزدیک بود زمین بخورم. دستی بین زمین و هوا گرفتم. برگشتم. مردی جوون در حالیکه پیراهن شلوار سفید راه راه به تن داشت بهم لبخند می‌زد. با عجله از پله‌ها بالا رفتم. پشت سر مامان، وارد ساختمون شدم. سیاهی سالن چشمهام رو زد. مامان جلوی اتاقکی شیشه‌ای رفته بود و با مردی صحبت می‌

کرد. مرد، دفترِ جلوش رو ورق زد و به مامان چیزی گفت. مامان سرش رو تکون داد و اومد گوشه سالن روی صندلی نشست. از سالن بوهای عجیبی میومد. مثل بوی آمپول. یکنفر با لباس دکترها از جلومون رد شد. صداهایی به گوش می‌رسید. صدای داد، ناله. چادر مامان رو محکمتر گرفتم و باز منتظر شدیم. بالاخره مرد جوونی به طرفمون اومد. به دنبالش تا آخر سالن رفتیم و اونجا توی یک اتاق کوچیک، تو رو دیدم. روی تخت نشسته بودی و نگاهمون می‌کردی. چقدر قیافه‌ت عوض شده بود. اصلا از کجا معلوم که تو خود دایی محسن بودی؟ دوست داشتم از اتاق فرار کنم. دوست داشتم گریه کنم. ولی مامان فقط به این شرط اینجا آورده بودم که جلوی تو گریه نکنم. چون مریض بودی و ممکن بود غصه بخوری و مریضتر بشی. باز نگاهِت کردم {مکث} داشتی توی صورتم می‌خندیدی. چرا! تو خود دایی محسن بودی. مامان جلو اومد. بغلت کرد و صورتت رو بوسید. صدام زدی و دستهات رو برام باز کردی. می‌خواستم از خجالت بمیرم. دویدم پشت مامان و خودم رو زیر چادرش قایم کردم. پتو از روی پاهات کنار رفته بود و من دزدکی قاطی راههای شلوارت دنبال بقیه‌ی پاهات می‌گشتم. پاهات گم شده بودن!

@@@

توی باغ، کنار خانواده‌های دیگه پتو پهن کرده و نشسته بودیم. تو هم توی ویلچرت بودی. مادرجون برات میوه قاچ می‌کرد. مامان کنارت نشسته بود و حرف نمی‌زد. من زل زده بوم به چشمهات. هر چی به چشمهات نگاه می‌کردم بیشتر می‌خواستم گریه کنم. یاد حرفهای مامان با دکتر می‌افتادم که یواشکی شنیده بودم: ترکشِ توی کمرت که فلجت کرده بود، ترکشِ دیگه‌ای که نزدیک قلبت بود و نمی‌شد با عمل از اونجا بیرون بیاد، موج انفجار که اینطوریت کرده بود! صدای رادیو توی باغ می‌پیچید که همه‌ش سرود پخش می‌کرد. سمیه، بیخیال و بیخبر از همه‌جا، توی باغ می‌دوید و دنبال پروانه‌ها می‌کرد. هوای باغ خوب بود. باد آروم آروم لای درختها سرک می‌کشید و شاخه‌ها رو تکون می‌داد. روبروت نشسته بودم و زل زده بودم به چشمهای مهربونت. انگار یه غصه‌ای تو چشمات بود که تموم شدنی نبود. مادرجون با انگشتای پینه بسته، یک قاچ سیب رو به طرفت گرفت و گفت: «بخور محسن جان»!

سیب رو توی دستت گرفتی و داشتی به طرف دهان می‌بردی که یکدفعه صدای رادیو قطع شد. و صدای مجری رادیو لای درختهای باغ پیچید:

«توجه کنید...هم میهنان عزیز... توجه فرمایید... هم اکنون به خواست خداوند متعال، شهر خرمشهر آزاد شد. خونین شهر آزاد شد...»

همه با دهانهایی باز به هم نگاه می‌کردند. همه غافلگیر شده بودند. خنده و گریه با هم قاطی شده بود. مردم دسته‌دسته روی هم رو می‌بوسیدند و به هم تبریک می‌گفتند. مامان و مادرجون هم رو بغل کرده و بلندبلند گریه می‌کردند و من به چشمهای تو نگاه می‌کردم. به چشمهای خسته‌ی تو که با شنیدن این خبر چند لحظه‌ای برق زد. بعد دو قطره اشک از گوشه‌ی اون، آروم  پایین چکید و در حالیکه هنوز سیب مادر جون لای انگشتهای باریکت بود، چشمهات برای همیشه بسته شد...

@@@

اینجا بهشت رضاست. قطعه‌ای از بهشت خدا بر روی زمین. آفتاب ظهر همه جا رو پر کرده و گروه زیادی از خانواده‌های صبور شهدا، گوشه گوشه‌ی این زمین مقدس به دیدار عزیزانشون اومدن. روبروی قاب عکس تو می‌ایستم و به چشمهای 19 ساله‌ی نجیبت نگاه می‌کنم که از پشت قاب غبار گرفته‌ی سالیان دور، هنوز مهربون و نگران به چشمهای من خیره شدند. امروز سوم خرداده. همون روزی که هیچوقت از خاطر مردم پاک نمی‌شه. روزی که خیلیها در حسرت دیدنش موندن و غریبانه پر کشیدن. روزی که تو و خیلی از دلاورای این سرزمین به خاطرش جنگیدین و از جونتون گذشتین. واسه همین امروزو واسه اومدن به اینجا انتخاب کردم. تا این جعبه شیرینی رو بین مردم تقسیم کنم و اولین کسی باشم که بیام پیشت و از ته دل بهت بگم: سالروز شهادتت مبارک دایی محسن.

 

 

 


نوشته شده در جمعه 92/3/3ساعت 2:1 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak